صبح چشم باز کردم به لوله ترکیده، به چک‌چک آب توی سطل.

champignon به مثابه‌ی fungo و mushroomای که یادم نمیومد.

و آیا بر اساس کدام بازی سرنوشت، و یا بر اساس کدام فضیلت یا کدام حالت تند روانی، در سن معینی دست به انتخابی سرنوشت‌ساز می‌زنیم و «طغیان» می‌کنیم؟ آیا ما انتخاب می‌کنیم یا انتخاب می‌شویم؟ چگونه است که برخی کسان در برابر تسلیم و رضا مقاومتی چاره‌ناپذیر نشان می‌دهند و تحمل بی‌عدالتی را ندارند، حتی اگر در حق دیگران روا داشته شود؟ شرمساری نشستن بر میزی پر از خوراک، در حالی که همسایگان غذای کافی ندارند، از چه ناشی می‌شود؟ سربلندی و غروری که آزار و شکنجه را در نظر آدمی بهتر از خفت و خواری می‌نمایاند، ناشی از چیست؟

شاید هیچ‌کس نداند. زمانی فرا می‌رسد که حتی اعتراف به نهانی‌ترین رازهای درونی تنها حالت شرح و بیان یک نکته‌ی ساده را به خود می‌گیرد، و نمی‌توان آن را پاسخی به پرسش‌های بالا دانست. هر کس که به نحوی جدی درباره‌ی خود و دیگران اندیشه کرده باشد می‌داند که انگیزه‌ی برخی تصمیم‌گیری‌های آدمی تا چه حد نگفتنی است، و برخی گرایش‌ها و انتخاب‌ها تا چه حد اسرارآمیز و از اختیار فرد بیرون است.

 

- خروج اضطراری/ اینیاتسیو سیلونه/ ترجمه‌ی مهدی سحابی

 

هر روز

به مردن فکر می‌کنم

به مریضی، قحطی

خشونت، تروریسم، جنگ

به آخرالزمان.

 

 

و همین

 کمک می‌کند به هیچی فکر نکنم.

 

- راجر مگاف/ ترجمه؛ محمدرضا فرزاد

ملالِ متصل.

 Apple of My Eye by Andrea Kowch

آن‌جا، زیر خیابان‌های پاریس، همان‌قدر جایمان امن بود که در قلب اهرام مصر. اشک بر صورت دختر جاری بود و پودرها را می‌شست و لک‌های بزرگ و کثیفی بر جا می‌گذاشت. آه، لحظاتی که دیگر برنمی‌گردند! شما خانم‌ها و آقایان، شمایی که درجات والاتر احساسات عاشقانه را در خودتان پرورش نداده‌اید، بدانید که چنین لذتی فراتر از درک شماست. و من هم، حالا که جوانی‌ام رفته- آی، جوانی!-  من هم هرگز نمی‌توانم زندگی را دوباره آن‌قدر زیبا ببینم. گذشت و رفت.

آه، بله، رفته، برای همیشه رفته. فقر، کمبود، ناامیدی از شور انسانی! مگر در واقعیت هم عمر دوره‌ی اوج عشق چقدر است؟ هیچ. یک آن، شاید یک ثانیه. یک ثانیه خلسه و بعد از آن خاک، خاکستر، هیچ‌وپوچ.

من فقط برای لحظه‌ای شادی مطلق را به چنگ آوردم، والاترین و ناب‌ترین احساسی را که بشریت می‌تواند به آن دست یابد، و در همان لحظه این حس تمام شد و من رها شدم- در دستان چی؟ همه‌ی وحشیگری‌ام، همه‌ی حرارتم، مثل گلبرگ‌های گل‌رُز پرپر شد. سرد و بی‌رمق رها شدم، لبریز از حسرت‌های بیهوده. در آن حال منزجرکننده‌ای که داشتم، حتی برای دختر گریانی که روی زمین افتاده بود دلم سوخت. تهوع‌آور نیست که ما باید دچار چنین احساساتِ حقیری شویم؟ دیگر حتی به دختر نگاه هم نکردم.

 

- آس‌وپاس در پاریس و لندن/ جورج اورول/ ترجمه‌‌؛ بهمن دارالشفائی

 

دلتنگم و دیدار تو درمان من است ...

 - مولانا

Poesia

La giraffa

 

La giraffa ha il cuore

Lontano dai pensieri

Si e' innamorata ieri

E ancora non lo sa.

 

- Stefano Benni

Music

The world is not ours

But faster than the rain

We cut the night

We're random bullets, love

Shot by some drunken god …

 

- Aaron/ We cut the night

مستند The Bridgeدیدم و فهمیدم جلوی کسی رو که بخواد خودکشی کنه نمی‌شه گرفت، بی‌ عذاب‌وجدان.

می‌گه چرا دیگه از سینمای نئورئالیسم ایتالیا خبری نیست. جواب می‌ده وقتی هنرمند درد نداشته دیگه هر چی بسازه یا بنویسه خوب از آب درنمیاد و چقد راست می‌گه.

از شرکت داروم هی زنگ می‌زنن حالم رو می‌پرسن و خیلی خوش‌اخلاقن. هیچ‌کس تا حالا انقد حالم رو نپرسیده بود و این با این که این‌جا ایران است خیلی تناقض داره. دوس دارم تا آخر عمرم رو همین دارو بمونم.

این روزا رو با هنری مانچینی سر می کنم و تازه فهمیدم موسیقی تیتراژ مجید جان دلبندم یه دزدیِ مفتضحانه از موسیقی متنِ فیلم I Girasoli ویتوریو دِ سیکا بوده و لابد خیال کرده یه ذره کج و کوله ش می کنم اینا که نمی فهمن.

اگه الف تو کار خونه بهم کمک می کرد زندگی قشنگ تر هم می شد.

معلم فرانسه م توی خونه ش تلویزیون نداره چون تلویزیون تماشا کردن وقتش رو می گیره اینه که فروختتش خودش رو راحت کرده؛ این به نظرم شجاعتِ محضه.

خوب کتابی از آب درمی‌آمد اگر کسی درباره‌ی ادبیاتی می‌نوشت که سعی دارد چیزی را ثابت کند. از همان لحظه‌ای که اثبات می‌کنی، دروغ می‌گویی. اول و آخر را خدا می‌داند، انسان از وسط خبر دارد. هنر، مثل خدا، باید در بی‌کران معلق باشد، در خود کامل باشد، مستقل از خالقش باشد.

 

- گوستاو فلوبر/ ترجمه؛ عبدالله کوثری

ضربه ی آخر این بود که امروز معلم فرانسه م ازم پرسید به سوژه ی مفرد مونث در ایتالیایی چی می گن و من lei رو یادم رفته بود. الف می گه زیادی حساس شده م ولی این فاجعه س. معلوم نیست اصلا برای چی دارم فرانسه یاد می گیرم وقتی فراموش کردن بدیهی ترین کلمه ی ایتالیایی انقدر اعصابم رو خرد می کنه.

چه‌قدر از داستان‌ها خسته‌ام، چه‌قدر از عبارت‌هایی که چهاردست‌وپا و زیبا به زمین می‌آیند خسته‌ام! و چه بسا که به طرح‌های شسته‌رُفته‌ی تمیزِ زندگی که روی یک تکه کاغذ یادداشت می‌کشند بدگمانم. دلم هوای زبان موجز عاشقان را دارد، کلمات نصفه‌نیمه، کلمات نامشخص، مانند لِخ‌لِخ کفش روی پیاده‌رو.

 

- موج‌ها/ ویرجینیا وولف/ ترجمه مهدی غبرایی

به نظرم آدم یا نباید بچه داشته باشه یا اگه داره باید به باباش بگه «پدر».